شاهزاده من امیرمحمدشاهزاده من امیرمحمد، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک

قرارمون چی بود؟

1391/9/24 21:48
نویسنده : مامانی
422 بازدید
اشتراک گذاری

ساعته 5 عصر بود که هنوز اسهال استفراغت قطع نشده بود.

بابایی رفته بود گنابااد برای معدش پیشه دکترش.من بودم و تو.

خوب بودی یعنی حداقل تب نداشتی

ساعتا یکی کی گذشتن تا شد ساعته 9.خوابیده بودی.اومدم بالایه سرت دستمو گذاشتم رو سرت.بسمه الله.یه تیکه آتیش.

سریع اومدم زنگ زدم به بابا بزرگت بیا ما رو ببر دکتر.دکترتم فقط تا ساعته 9 مطب بود.نمیدونی چه استرسی روم بود.

زنگ زدم مطبشو کلی التماس که فقط یک ربه دیگه بمونین تا من خودمو برسونم

اگر دکترت میرفت باید میبردمت پیشه پزشک شیفته بیمارستان

هر جور بود رسیدیم مطب

دکتر وزن کردو دید وزنت از دیشب تا الان 1 کیلو کم شده.سریع گفت آب بدنت کشده شده بستـــــــــــــــــــــری

 

دنیا رو سرم خراب شد

تــــــــــــــــــــــــــــو

با اون دستایه کوچیکت

چطوری میخوای تحمل کنی سرم و سوزن و هزار کوفت و زهره ماره دیگه ایو

نگات میکردم

تو دلم خودمو نفرین میکردم

چقدر درد داره بدونی بچتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پاره یه تنتـــــــــــــــــــــــــــــــــ

بخاطر  اینکه تــــــــــــــــــــــو 

خودت

مواظبش نبودی حالا باید بره بیمارستان

نه اشکی بود تو چشمام

نه دلسوزیه آبکی و مزخرفه آی چه کنم وای چه کنم

فقط یه چیز بود

یه حسه تنفر.از خودم.از من که اسمم شده مـــــــــــــــــــــــــــادر.که فقط اسمم شده مادر.ولی هنوز نفهمیدم مادرم.هنوز نفهمیدم باید غیره خودم مواظبه یکی دیگه هم باشم.

 

 

 

 

اومدم خونه یکم وسایله ضروری برداشتمو رفتم بیمارستان

خودم.تنها.تو تو بغلم.کارایه پذیرشت و انجام دادمو اودم بخش 

گذاشتمت رو تخت

چقد معصوم بودی امیــــــــــــــــــــرم

هستی

معصومی بقران

دستات

چطوری میخواست تحمل کنه اون انژوکیته لعنتیو

پرستار اومد سرم برات وصل کنه

چشمامو بستمو منتظره یه گریه بلند از تو

ولی نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

آره نه

فراموش کرده بودم تو مردی

مرده من

صدات در نیومد عشقه من

نگات کردم نگام کردینگات بام حرف میزد

اره پسرم آره پاره یه تنم

نمیشه گریه کنی.تو که مرده منی.تو که سایه یه سر منی.چطور میخوای از یه سوزن کوچولو گریه کنی.

سرمتو وصل کردنو رفتن پرستارا.من موندم و تو و یه اطاق.

یه ثانیه هم دراز کشیده نمیموندی همش به فضولی.اینو بگیر.اونو بگیر. تا شد ساعته12

بابایی اومدو شمام خوابیدی

شب تا صبح بالا سرت بیدار موندم

صبح دکتر اومد مرخصت کرد ولی گفت انژوکیتو در نیارین تا شب یه سرم دیگه وصل کنیم

خلاصه اومدیم خونه

شب یه سرم دیگه و....

بازم خونه

 

 

 

 

خداراشکر بهتری الان

ولی امیرم بسه دیگه

بخودم اومدم بسه.دیگه قول میدم خوب شم.بشم همون مامان مهربونه 6 ماه پیش.اشتباه کردم.نفهمی کردم.پسرکم 

 

فقط دیگه مریض نشو

تو تنها امیده منی

امیدمو نا امید نکن

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله عاظفه
27 آذر 91 0:55
الهی خاله بمیره تو ببعی کوچولو رو اینجوری نبینه، مامانت بیچاره که خیلی هواتو داره ولی تو هم خیلی بلایی، به خاطر همین بلا بودنته که اینقدر جیگری و همه عاشقتن. ایشالا هیچوقت دیگه مریض نشی که مامانی و بابایی هم اینقدر ناراخت نشن. فدات بشه خاله