شاهزاده من امیرمحمدشاهزاده من امیرمحمد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک

بدون عنوان

سلام جیگر مامانی ذیروز پری روز با خاله الهامو مامانی رفتیم پارک بانوان. شما اونجا خیلی ذوق کرده بودیو برای اولین بار سوار سرسره شدی. فدات بشم پسرکم خیلی بهت خوش گذشتو اونجا کلی حال کردی.فقط حیف که کالسکتو نبرده بودم اگه میبردم حتما خیلی بیشتر بهت خوش میگذشت.کل غذاتو خوردیو با مامانی خندیدی. عسل مامان همیشه بخندو با خنده هات شادیو به من بده
16 بهمن 1391

قرارمون چی بود؟

ساعته 5 عصر بود که هنوز اسهال استفراغت قطع نشده بود. بابایی رفته بود گنابااد برای معدش پیشه دکترش.من بودم و تو. خوب بودی یعنی حداقل تب نداشتی ساعتا یکی کی گذشتن تا شد ساعته 9.خوابیده بودی.اومدم بالایه سرت دستمو گذاشتم رو سرت.بسمه الله.یه تیکه آتیش. سریع اومدم زنگ زدم به بابا بزرگت بیا ما رو ببر دکتر.دکترتم فقط تا ساعته 9 مطب بود.نمیدونی چه استرسی روم بود. زنگ زدم مطبشو کلی التماس که فقط یک ربه دیگه بمونین تا من خودمو برسونم اگر دکترت میرفت باید میبردمت پیشه پزشک شیفته بیمارستان هر جور بود رسیدیم مطب دکتر وزن کردو دید وزنت از دیشب تا الان 1 کیلو کم شده.سریع گفت آب بدنت کشده شده بستـــــــــــــــــــــری &n...
24 آذر 1391

مامان بمیره این روزارو نبینه

سلام پسره مامان دلمم گرفته یه عالمه.مریضی گلم تب داری.داری میسوزی.حالت بهم میخوره و استفراغغغغغغغ من چیکار کنم.منم میسوزم از سوختنه تو امیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر؟ امیر محمده من؟ قرارمون چی بود؟ تو اومدی که به زندگیم رنگ بدی.نه اینکه هرچی رنگه رو ماله خودت کنی و یهو با مریضیت سیاه کنی زندگیمو. دلم گرفته مامان.تو مریضی و من باید مراقبت باشم اما دلم میخواد من مریض باشمو و تو مراقبم باشی. بلند شو  جیغ بزن داد بزن بزن بشکن با اون پاهای کوچیکت بیا لگدم بزن بیا و اون دستایه پنبه ای و سفیدتو مشت کن بزن تو سرم بلند شو وقتی صدات میزنم با از رو ناچاری بازم جوابمو بد...
11 آذر 1391

.........

سلام عسله مامان.امروز 8شهریوره 1391 هستش مامانی و فقط 20 روزه دیگه به میلاده تو فرشته یه زمینی مونده پسره مامان. عسل چشم مامان خوبی؟ پسرکم این روزا خیلی اذیت میکنی.ناراحت نشو ولی دیگه خستم کردی.اصلا غذا نمیخوری.یه روزایی برا خودت یال و کوپال و هیکلی داشتی داش داشیه من ولی حالا یه پسر لاغر و نحیفی که فقط فک میکنه چیکار کنه.کجا فضولی کنه.نگو نهههههههههه میخوای همین الان بهت بگم داری چیکار میکنی؟ طفلی بابا یی تمامه کتاباشو گذاشته تو کارتون که ببریم خونه جدید ولی شما داری با پشتکاره هر چه تمامتر خالیش میکنی امروز از صبح مورتازه من فقط یه پر پرتغال خوردی.احسن مامان جونم تو میتونی تا شب با همون باشی ولی تورو خدااااااا خجالت بکش دیگه.دق کرد...
10 آذر 1391

تولدت مبارک

    صدای یک پرواز  فرود یک فرشته آغاز یک معراج  و شروع یک زندگی تقدیم به کسی که شکفتن هیچ گلی زیباتر از لبخنده او نیست           چشمایه بسته تورو با بوسه یازش میکنم قلب شکسته تورو خودم نوازش میکنم نمیزارم تنگ غروب دلت بگیره از کسی تا وقتی من کنارتم به هرچی میخوای میرسی خودم بغل میگیرمت پر میشم از عطره تنت کاشکی تو هم بفهمی که میمیرم از نبودنت خودم به جای تو شبا بهونه هاتو میشمرم جایه تو گریه میکنم جایه تو غصه میخورم هرچی که دوست داری بگو حرفایه قلبتو بزن  دلخوشی هات ماله خودت درده دلات برای من من واسه داشتنه تو قید...
10 آذر 1391

ببخش مامانی جونم نبودم

سلام گل پسره مامان سلام قند عسل مامان سلام فضول مامان.وای که چقد فضول شدی و هر چی از فضولیات بگم کم گفتم.راستش نمیخوام تو این وبلاگ دروغ بنویسم پس اگه بزرگ شدی و یادت نبود بدون مامانیو خیلیییییییییی اذیت میکنی و مامانی هم باهات دعوا میکنه.ببخش منو پسرکم ولی باوور کن دسته خودم نیس.آخه شما هم اعصاب نمیزاری واسه من.هرچند از نظر من باید با کارهایه اشتباه بچه ها برخورد کرد که براشون تبدیل به یه عادت نشه. امیدوارم بخاطر این سخت گیریا محبتت به من کم نشه و فک کنی من دوست نداشتم.هرکاری میکنم پسرکم فقط و فقط بخاطره خودته. خب دیگه چی بگم نفسه مامان.روز بروز داری بزرگ تر میشی و من شاهده قد کشیدنت.دیگه راه افتادی.کامله کامل.دستتو میگیرمو...
29 آبان 1391

این روزهای ما

این روزها شکلاتهای پذیرایی مون...شکل خاصی داره....کج ...نرم..و دندون دندونی! میذارم توی یخچال تا سفت بشه و من و بابایی فقط بخوریم...مارک امیر نفس! این روزها...ظرف اجیلمون...پر از بادومهای نصفه و گاز خورده است...و من جداشون میکنم..میذارم تو کابینت برای من و بابایی!! این روزها...پوست پرتقال هامون اندازه ی یه نخود کنده شده ...ومن اونا رو میذارم جلوی خودم و بابایی!!! این روزها...مهمون که میاد اول موزهامون رو چک میکنم...شاید پوستشون رو یکی با دندوناش کنده تا به مغزش برسه...و اونو جدا میکنم برای من و بابایی این روزها بیسکوییت های مادر و پتی بور نصفه رو ...میذارم من و بابایی با چایی بخوریم... این روزها چوب شورهای کوچولویی که نمیتونی دستت ...
12 مهر 1391

در آستانه یکسالگی مادر بودنم

در آستانه ی یکسالگی مادر شدنم هستم...   خیلی تغییر کرده ام...خیلی.... شاید بهتر است بگویم عاشقانه تغییر کرده ام...نرم و لطیف...تلاشی نبوده...همه ذاتی و مادرانه بود...همه به عشق فرزندم بود...واین جای شگفتی دارد... و این یعنی خدایم خیلی هوایم را دارد... یکسال است ... شبها اگاهانه...کم خواب...یا اصلا نخوابیده ام...منی که قبلا از هرچیز میگذشتم غیر از خواب... یکسال است...با عشق هر روز پوشک تو را عوض کرده ام ...پاهای نرم و پنبه ایت را شسته ام...منی که جوراب های خودم را دوست نداشتم با دست بشورم...و ماشین لباسشویی زحمتش را میکشید... یکسال است...لباسهای یک وجبی ات را اول لکه گیری میکنم بعد با دست اب میکشم و بعد لباسشویی ...منی که...
12 مهر 1391

روزهای خوش نوپایی

میدونی این روزها...چی برام لذت بخش ترینه؟! وقتی میبینم...پسرکوچولوی شیرینم...همونی که پارسال خیلی فندقی بود داره جلوی چشمام تمرین راه رفتن میکنه...می افته زمین...ولی نا امید نمیشه...با یه لبخند همیشگی...دستاشو میذاره زمین و اون پوشک خوشگلش میره هوا و یا علی و بلند میشه می ایسته... بعد یه نگاه به اطرافش میکنه... اول به چشمای من ! میخواد ببینه تاییدش میکنم..منم میخندممم شاید بهترین لبخندم رو براش میزنم...و هزار بار فدای قد و بالاش میشم.... سرشو میندازه پایین و قدمهاشو , راهشو...دنبال میکنه تا به مقصدش برسه... شاید وسط راه بیافته...تلپ...عاشق این صدام...صدای یه پوشکی خوشگل...چون میدونم پسرخودمه! و دوباره دستای بهشتیش رو روی زمین...
12 مهر 1391