خاطره شیرین زایمان
11ماهگیت مبارک
سلام جیدله مامان دیگه داری کم کم رخت از یک سالگیت میبندی و میری عزیزه دلم چه زود بزرگ شدی.چه زود قد کشیدی و چه زود منو صدا زدی آخ که الان که خوابی دلم ضعف رفت برای یه بار ما ما گفتنت نفسه مامانی دیگه رفتی تو 11 ماهگیو کمتر از 29 روز به تولدت مونده.جیگر طلایه من خیلی دوست دارم عسل چشمم. دیروز اولین عیده فطره زندگیت بود و شما از بابایی عیدی گرفتی.انشاالله 100تا عیده فطره دیگه هم شادو سرزنده باشی. خاله عاطفه امروز اومده و تا 10 روزی اینجا هست و طبقه رواله همیشه منو شما هم میریم خونه بابایی تا اونجا با هم باشیم.تو هم که عاشقه شلوغی و دایی محمدتی که با هم بازی میکنین الانم بس که از صبح با هم فضولی کردین شهید شدی...
نویسنده :
مامانی
15:36
راه افتادی بلاخره
سلام عشقه اول و آخر مامان خوبی پسرکم مخوام همین اول از اولین قدمی که تو زندگیت برداشتی بگم برات فرشته کوچولویه مامان دیگه راه افتادی فدات شم قربونت برم که اینقد ناز تاتی تاتی میکنی نازه من.اینقد آرومو با ترس راه میری که تعادلت بهم نخوره که دلم برات غش میره راستی تمروز تاریخ 23مرداده 1390 هستش و شما حدودا دو روزه راه میری. وای مامانی خیلی چند روزه داغونم خیلی داغون تویه غرب کشور زلزله اومده و من چند تا از عکساشو دیدم که آتیش زده به وجودم.عکسایه مادرایی که جنازه یه فرشته هاشون تو بغلشوه.خیلی شکستم وقتی عکسارو دیدم.اون مادر چه میکشه حالا.دیگه به چی دل خوش کنه.دیگه شبا برا کی لالایی بگه.صبا با چه امیدی بیدار...
نویسنده :
مامانی
16:00
شب زنده داری
سلام نفس مامان قربونت برم هرچقد قربون صدقت برم هلویه من دلم ازین همه عشق خالی نمیشه امیر محمد مامان من عاشقتم روزی هزار بارم بهت میگم عاشششششششششششششقتم اما انگاری دلم خالی نمیشه ازین همه عشق دیشب نمیدونم عسل چشم مامان چت شده یود که ساعت 3.30 بیدار شده بودیو گریه میکردی.نه شیر میخوردی و نه ساکت میشدی هر کار بگی با بابایی باهات کردیم اما فایده ای نداشت که نداشت پسرکم.الهی بمیرم فک کنم دیروز غذا زیادی بهت داده بودمو نیمه شب دلدرد شده بودی قربونتت برم خلاصه بهت دو سی سی شربت هربال میکسچر دادم یه خورده آروم شدیو ساعتای 4.15 بود که دیگه خوابیدی طلا طلایه مامانو ساعت 11 امروز بیدار شدی. خدایااااااا قربون عظمت و بزر...
نویسنده :
مامانی
15:47
اولین عشقولانه منو پسملی
سلام عسل چشم مامان امروز که دارم این وبلاگو برات درست میکنم شما نه ماهت داره کم کم تموم میشه و داری میری تو ده ماه. ببخش که یکم دیر به فکر وبلاگ درست کردن برات افتادم اما تممه خاطراتترو از اولین لحظه ای که اومدی تویه دلمو برات تا همین لحظه برات تو یه سر رسید نوشتم که اگه وقت کنم سره یه فرصت مناسب برات اینجا مینویسمشون اما میخوام ازین بعد لحظات خوش با تو بودنو ابنجا بنویسم تا هم بهتر حفظ بشه هم دوستاتت بتونن بیانو بخونن پسرک مامان تو تنها امیده مامان برای زنده بودنی پس باش و با بودنت باعث بودن من باش قربونت برم تو تنها بهونه من برای زنده بودنو و نفس کشیدنی ...
نویسنده :
مامانی
15:45
دل تنگیهام برای تو نور چشم
سلامم نفس مامان خوبی پسرم.نمیدونم الان که این نوشته رو میخونی چند سالته و کجاایی؟ من کنارتم یا نیستم اصلا نمیدونم روزی میرسه که تو اینجا و بخونی یا نه؟ پسر مامان امروز خیلی دلم گرفته.هوا هم انگاری مثه دل من بارونیه.نمیدونم چم شده.هیچ مشکلی نیست.همه چی آرومه. اما دلم تنگه.البته بگم از روزی که وارده دنیای من شدی دل تنگیامم تقریبا به صفر رسیدن چون با وجود تو دیگه کمبودام دلتنگیام هیچی هیچی به چشمم نمیاد. فرشته ی ناز مامان تو تمام دنیای منی.تو دنیای منی و با بزرگتر شدنت دنیای کوچیکه منو بزرگتر میکنی.امیره مامان عاشقتم.عاشقتم عاشقتم نمیدونم میتونی درک کنی یا نه؟امما امیدوارم یه روز به این درک برسی که تو تنها دلیل زندگ...
نویسنده :
مامانی
15:44
کارای قشنگت
عسلک مامان این روزا خیلی کارای جدید میکنی که بعضیاشو اینجا برات مینویسم: 1_دسستو میگیری جایی و بلند میشی 2_میگی دست دست و دست میزنی 3_جایی که میریم دستتو میاری جلو و یه جیغ میکشی و مثلا دست میدی 4_بابایی که از خونه میره بیرون میگی د د د یعنی منو ببر بیرونو کلی جیغ میزنی اگه تو رو نببره کارای زیادی میکنی اما اینا جدید ترینشون بود جونم عزیزه دلم فدات بشم هر روز از روزه قبل بیشتر عاشقت میشمو بی قرارتم الان با باباییت رفتی بیرونو من هنوز 5 دقیقه شده دلم برات تنگ شده دوست دارم عزیزم از ته دل عاششششششششششششششششششششقتم سیبه خپل من ...
نویسنده :
مامانی
15:44
زلزله
سلام جیگر مامان الان که دارم برات مینویسم شما راحت خوابی و بی خبر از هفت دنیا دیروز منو شما و بابایی رفتیم پارک جنگلی عصرانه خوردیمو کلی تفریح کردیمو دور زدیم شما هم حسابی حال کردی و کیف کردی. وقتی برگشتیم خونه دیدیم همسایه هامون پایین نشستن ما هم خیلی وقت بود ندیده بودیمشون رفتیمو پیششون نشستیم.تا ساعتای 12 پایین بودیمو شما کلیییییی بازی کردیو حسابی خسته شدی.اومدیم بالا و شما به خواب ناز رفتی و منو بابایی فوتبال نگا کردیم و ت ساعتای 1 نیمه شب بیدار بودیم. ساعتای 1 خوابیدیم که بعد یک ساعتی دیدم بابایی داد میزنه بیدار شو زلزله.تا اومدم چشمامو باز کنم دیدم خونه داره میلرزه و لوستر داره تاب میخوره.یه صدای وحشتناکی هم میامد.سریع...
نویسنده :
مامانی
15:43